از لقمه حلال نطفه پاک به وجود می آید

از لقمه حلال نطفه پاک به وجود می آید
  • 23.11.2021
  • 09:26:46
dele:

از لقمه حلال نطفه پاک به وجود می آید

در قرن اول هجری جوان مستمند و پرهیزگاری به نام ثابت زندگی می کرد که زندگی خود را در جستجوی علم وقف کرده بود. روزی از روزها گرسنگی او را بی چاره ساخت و برای یافتن چیزی کهسد جوع کند، از خانه بیرون شد و بالآخره به باغی پر از درختان سیب رسید که شاخه یکی از درختان بالای راه آویزان بود ... جوان با خود گفت: چه می شود که یک سیب بگیرد و سد رمق کند. نه کسی اینجاست که او را ببیند و نه با خوردن یک دانه سیب از باغ چیزی کم می شود!! یک دانه سیب را از شاخه درخت کَند و به زمین نشست و شروع کرد به خوردن سیب، و گرسنگی اش رفع شد. هنگامی که جوان به خانه برگشت – مانند هر مسلمان دیگر - شروع کرد به ملامت کردن نفس خود. وی با خود می اندیشید که چگونه این سیب را خوردم در حالی که مال مسلمانی بود و من از وی نه اجازه گرفته بودم و نه از وی تقاضا کردم که آنرا برایم حلال کند! جوان در جستجوی یافتنصاحب باغ شد تا آنکه او را یافت و گفت: کاکا دیروز بسیار گرسنه بودم و یک دانه سیب را از باغتگرفتم و آنرا بدون اجازه خوردم، اینک امروز اینجا آمده ام و از تو اجازه می خواهم!!! صاحب باغ گفت: قسم به خدا که من ترا نمی بخشم، من مدعی تو در روز قیامت هستم و به نزد خداوند رفع دعوا می کنم! جوان مومن شروع به گریستن کرد و به صاحب باغ عذر و زاری می کرد تا او را ببخشد، و ی گفت: من آماده هستم هر کاری که بخواهی برایت انجام دهم مشروط بر اینکه مرا ببخشی و سیبت را حلال کنی! ثابت همچنان به مالک باغ عذر و زاری می کرد و صاحب باغ هم بر خواست خود پافشاری می کرد و از نزد جوان دور شد، اما جوان او را دنبال او را رها نکرد و در عقب صاحب باغ روان شد. جوان به عذر و زاری ادامه داد و صاحب باغ بدون توجه به عذر جوانداخل خانه شد. جوان در پشت دروازه منتظر ماند تا آنکه مرد به نماز عصر از خانه بیرون شد و جوان را در عقب دروازه خود یافت که ایستاده است و اشک از چشمانش به ریشش می ریزد و چهرهجوانه با نور اطاعت و علم بیشتر نورانی شده است. ثابت جوان به مالک باغ بار دیگر گفت: کاکا من آماده هستم تا باقی عمر خود را در باغ تو و بدون دریافت مزد به حیث باغبان سپری کنم، یا هر کاری که تو می خواهی انجام دهم، مشروط بر اینکه آن سیب را برایم حلال کنی. مالک باغ شروع کرد به فکر کردن و بعد گفت: پسرم من آماده هستم همین حالا ترا حلال کنم، مگر با یک شرط؛ چوان خوش شد و آثار خرسندی در چهره اش نمایان بود، جوان گفت: کاکا شرطت را بگو! صاحب باغ گفت: شرطم این است که با دخترم ازدواج کنی. جوان با شنیدن این سخن صاحب شوکه شد و شرط صاحب باغ درست درک نکرد. به ادامه آن صاحب باغ گفت: بدان پسرم، دخترم کور و کر و گنگ است و همچنان مشلول که مدت هاست نمی تواند از جا حرکت کند، من در جستجوی شوهریهستم که او را نزد او امانت بگذارم و شوهر دخترم را با همه این مواصفات قبول کند. جوان باشنیدن این سخن صاحب باغ بار دیگر شوکه شد و شروع کرد به فکر کردن که چگونه بتواند با زنیدارای این مواصفات زندگی کند، خصوصا در ابتدای زندگی و جوانی خود قرار دارد. و چطوربتواند با این زن و با این همه امراض و مشکلات وی رسیدگی کند و خانه خود را سر و سامان دهد.جوان بعد از فکر کردن به این نتیجه رسید که می شود با ازواج با آن زن در دنیا صبر کرد تا از جنجال سیب در آخرت نجات یابد. جوان رو به صاحب باغ کرد و گفت: کاکا دخترت را با اینمواصفات قبول دارم و از خداوند می خواهم که اجر و پاداش نیتم را بدهد و چیزی بهتر از آنرانصیبم کند. صاحب باغ گفت: خوب است، وعده ما روز پنجشنبه آینده، من در خانه خود ولیمهعروسی را تهیه می کنم، مهر و مصارف نان را خودم بدوش می گیرم. جوان روز پنجشنبه با گام هایسنگین، جگر خون، دل و خاطر آزرده و پرخون – برخلاف هر داماد دیگر – به سوی خانه خسر آینده روان شد. دروازه صاحب باغ را تک تک کرد، پدر عروس دروازه را باز کرد و جوان را داخل خانه رهنمایی کرد و بعد از صحبت پیرامون مسایل دیگر، مرد گفت: پسرم بفرما داخل خانه همسرتشو! خداوند برایتان مبارک کند و هر دوی تانرا با خیر و عافیت با هم جمع کند! بعد از آن صاحب خانه جوان را به اتاقی رهنمایی کرد که دخترش آنجا نشسته بود. وقتی جوان دروازه را باز کرد و عروس را دید، مانند مهتاب می درخشید و موهایش مانند ابریشم بالای شانه های افتاده بود. عروس از جا برخاست  و به استقبال شوهر آمد و گفت: السلام علیکم شوهرم! جوان در جا میخ شد و فکرکرد در مقابل حوری از حورهای بهشتی قرار گرفته که از جنت به روی زمین فرود آمده است. جوان آنچه را دیده باورش نمی آمد و نمی دانست که چه واقع شده است، پدر عروس چرا برایش اینسخن را گفته بود. عروس متوجه دغدغه های جوان شد، نزدیک جوان رفت و با وی مصافحه کرد و دستان جوان را بوسید و بعد گفت: پدرم درست گفته، من از نظر کردن به حرام کورم و از سخن گفتندر باب حرام گنگم و از گوش دادن به حرام کرم و پاهایم از گام برداشتن به سوی حرام فلج است. من یگانه دختر پدرم هستم و پدرم چندین سال است که در جستجوی مردیست که شوهر صالحیبرای من باشد. وقتی که تو نزد پدرم آمدی و برای خوردن یک دانه سیب اجازه می خواستی و به سبب اینکه او ترا نبخشیده بود می گریستی، پدرم گفت: کسی که از خوردن یک دانه سیب می ترسدکه برایش حلال نشود، سزاوار آنست در مورد دخترم از خداوند بترسد. پس خوشا به حال من کهمانند تو شوهر نصیبم شده و خوشا به حال پدرم که چنین دامادی دارد. 

یک سال بعد، این زن جوان کودک پسر به دنیا آورد که در امت اسلامی تعداد اندکی مانند او به وجود آمده. آیا می دانید که این کودک چه کسی بود؟ او امام ابوحنیفه، مؤسس مذهب فقهی مشهور بود. خداوند همه ما و شما را چنین سیبی نصیب کند!

 

 

snakker om'از لقمه حلال نطفه پاک به وجود می آید'

Skriv tankene dine

Del dine tanker om denne artikkelen med oss

نظر شما قابل قدر است