

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا… (روم، ٣٠)
پس روى خود را متوجه آئين خالص پروردگار كن !هجرت مسلمانان به حبشه
هجرت مسلمانان به حبشه
(سال پنجم بعثت)
هنگامی که روزبهروز جور و جفای قریش شدت بیشتری به خود میگرفت، رسول اکرم جان نثاران اسلام را راهنمایی کردند تا بهسویحبشه هجرت کنند، حبشه مرکز قدیمی تجارت و بازرگانی قریش بود.مسلمانان از قبل با اوضاع آنجا آشنایی داشتند، عربها به پادشاه حبشه، «نجاشی» میگفتند. عدل و انصاف او بسیار معروف بود. فدائیان اسلام میتوانستند هرنوع آزار و شکنجه را تحمل کنند و از این جهت کاسۀ صبر آنان لبریز نمیشد، ولی انجام فرایض مذهبی در مکه ناممکن شده بود، هیچکس نمیتوانست در حرم کعبه با صدای بلند قرآن بخواند. وقتی حضرت عبدالله بن مسعود مسلمان شد، گفت: من این فریضه را حتماً بجا میآورم، مردم او را منع کردند ولی او باز نیامد. به مقام ابراهیم در حرم رفت و ایستاد و تلاوت سوره الرحمن را شروع کرد، کفار از هرسو هجوم آوردند و شروع به زدن بر سر و صورتش کردند، گرچه تا جایی که ممکن بود، تلاوت کرد. لیکن وقتی از آنجا بازگشت چهرهاش مجروح شده بود.
حضرت ابوبکر به لحاظ مقام و موقعیت اجتماعی از دیگر سران قریش رتبۀ کمتری نداشت، با وجود این نمیتوانست قرآن را با آواز بلند بخواند و به همین جهت یک بار تصمیم به هجرت گرفت. علاوه بر این، یکی دیگر از منافع بزرگ هجرت این بود که مسلمانان به هر نقطهای که میرفتند، انوار و برکات اسلام در آنجا خود به خود منتشر میشد. خلاصه،بر حسب راهنمایی رسول اکرم نخست، یازده مرد و چهار زن که اسامیشان به شرح ذیل است، هجرت کردند:1- حضرت عثمان بن عفان با همسر محترم خود «رقیه» دختر گرامی رسول اکرم .2- حضرت ابوحذیفه بن عتبه با همسر خود «سهله بنت سهیل» پدرش عتبه سردار معروف قریش بود، ولی چون از دشمنان سرسخت بود، لذا فرزندش مجبور به ترک خانه گردید.3- حضرت زبیر بن عوام پسر عمۀ رسول اکرم ج و یکی از صحاب معروف است.4- حضرت مصعب بن عمیر نوۀ هاشم بود.5- حضرت عبدالرحمن بن عوف صحابی مشهور و از عشره مبشره است، او از قبیلۀ زهره بود.6- حضرت ابوسلمة بن عبدالاسد مخزومی از اصحاب معروف است که با همسر خود «ام سلمه بنت ابی امیة»هجرت نمود. این همان ام سلمه است که بعد از وفات (شوهرش) ابوسلمه به نکاح آنحضرت ج درآمد.7- حضرت عثمان بن مظعون جمحی از اصحاب معروف است.8- حضرت عامر بن ربیعه با همسر خود لیلی بنت ابیحشمه (از سابقین اولین؛ و در غزوۀ بدر شرکت داشت، حضرت عثمان در سفر حج او را حاکم مدینه تعیین کرده بود. (اصابه)9- حضرت ابوسبره بن ابیرهم، مادرش «برّه» عمۀآنحضرت ج و از سابقین در اسلام است، حافظ ابن حجر در اصابه نوشته است: او در هجرت دوم، هجرتکرد.10- حضرت ابوحاطب بن عمرو، در غزوۀ بدر شرکت داشت، امام زهری میگوید: قبل از همه او هجرت کرده است. (اصابه) 11- حضرت عبدالله بن مسعود، از اصحاب مشهور و از مجتهدین صحابه است.
این دسته از مسلمین در ماه رجب سال پنجم بعثت از مکه بهسوی حبشه حرکت کردند. از حسن اتفاق هنگامی که به بندر جده رسیدند، دو کشتی تجارتی آماده حرکت به حبشه بود. مسلمانان با پرداخت کرایۀ اندک، سوار بر کشتی شدند. هر نفر مبلغ پنج درهم کرایه پرداخت کرد. وقتی قریش از هجرت این گروه از مسلمانان آگاه شدند، افرادی را مأمور کردند تا آنان را باز گردانند؛ اما تعقیبکنندگان زمانی به بندرگاه رسیدند که کشتی حامل مهاجرین، ساحل جده را ترک کرده بود.
بسیاری از مورخان اظهار میدارند: فقط کسانی هجرت کردند که حامی و پناهگاهی نداشتند، ولی از فهرست آنها معلوم میشود افراد متعددی از قبایل مختلف در میان آنان وجود داشتند که دارای قبایل نیرومند و حامیان مقتدری بودند. حضرت عثمان از قبیلۀ بنیامیه بود که مقتدرترین قبیله به شمار میآمد. زبیر و مصعب از قبیلۀ آنحضرت ج بودند، عبدالرحمن بن عوف و ابوسبره افراد معمولی نبودند. بر این اساس، به نظر میرسد جور و ستم قریش فقط منحصر به افراد بیپناه و مستضعف نبود، بلکه افرادی که از قبایل مهم و مقتدر بودند نیز مورد ظلم و تعدی قرار میگرفتند.
جای تعجب است نام کسانی که بیش از همه مظلوم واقع شده و بر بستر اخگرها خوابیده بودند، مانند بلال، عمار، یاسر و غیره در گروه مهاجران حبشه به چشم نمیخورد! لذا یا بیسر و سامانی آنان به حدی رسیده بود که استطاعت و توان سفر را نداشتند و یا اینکه از درد و شکنجه در راه اسلام چنان لذتی به آنان دست داده بود که حاضر به ترک آن نبودند:
مسلمانان به میمنت وجود نجاشی در حبشه زندگی آرام و توأم با آزادی را میگذراندند، وقتی خبر راحتی مسلمانان به گوش سران مکه رسید، آتش خشم و کینه در قلب آنان شعلهور شد، باهم به مشورت پرداختند و نظر دادند که نمایندگانی به دربار نجاشی فرستاده شوند و با وی مذاکره کنند تا این مجرمان را از کشور خود خارج کند، دو فرد کارآزموده، یعنی عبدالله ابن ربیعه و عمرو بن العاص (فاتح مصر) را برای این امر انتخاب کردند. و با تهیه هدایای مناسب برای نجاشی و درباریان وی آن دو را به حبشه فرستادند. فرستادگان قریش به حبشه رفتند و پیش از اینکه با شاه ملاقات کنند، با وزرا و کشیشهای دربار ملاقات نموده، هدایا را به آنان تقدیم کردند و اظهار داشتند: تعدادی از افراد نادان ما دست از روش نیاکان خود برداشته و آیین جدیدی اختراع کردهاند، ما آنها را از شهر خود بیرون کردهایم، حالا آنان به کشور شما آمده و پناهنده شدهاند؛ فردا در این باره با شاه مذاکراتی خواهیم داشت و تقاضایی مطرح خواهیم کرد. لذا از شما خواهشمندیم تا با ما همکاری نمایید و گفتههای ما را تأیید کنید. فردای آن روز نمایندگان قریش به دربار نجاشی حضور یافتند و از وی درخواست کردند که مجرمان و فراریان ما را به ما تحویل دهید، اهل دربار نیز از درخواست آنان حمایت کرده و گفتار آنان را تأیید کردند. نجاشی مسلمانان را احضار کرد و از آنان پرسید: شما چه دینی ایجاد کردهاید که برخلاف مسیحیت و بتپرستی است؟ مسلمانان از میان خود، جعفر بن ابیطالب (برادر حضرت علی که بار دوم هجرت کرده بود) را بهعنوان سخنگو انتخاب و معرفی کردند. جعفر بن ابیطالب چنین پاسخ داد و آغاز سخن کرد:
«أیها الملک! ما گروهی نادان و بتپرست بودیم، بت میپرستیدیم، از مردار دوری نمیکردیم، همواره دنبال کارهای زشت بودیم، همسایهها پیش ما احترام و حرمتی نداشتند، با خویشاوندان به جنگ و ستیز برمیخاستیم، افراد ضعیف و بیپناه مورد ظلم و استثمار زورمندان بودند، روزگاری به این منوال بهسر بردیم، تا اینکه یک نفر از میان ما که سابقۀ درخشانی در درستکاری، پاکی و راستگویی داشت، برخاست او ما را به توحید و یکتاپرستی دعوت نمود و دستور داد تا پرستش بتها را رها کنیم، راستگو باشیم و از خونریزی و خوردن مال یتیم دوری جوییم، با همسایگان به خوبی رفتار کنیم و کارهای ناروا را به زنان پاکدامن نسبت ندهیم، نماز بخوانیم، روزه بگیریم و زکات مال خود را بپردازیم. ما به او ایمان آورده، شرک و بتپرستی را ترک کردیم، و از تمام اعمال و کارهای بد بازآمدیم.روی این اساس، قبیلۀ ما با ما دشمنی ورزیده ما را مجبور میکنند تا دوباره به همان گمراهی بازگردیم».
نجاشی اظهار داشت: مقداری از کتاب آسمانی را که بر پیامبر شما نازل شده، بخوان! حضرت جعفر آیاتی چند از سورۀ «مریم» خواند، ناگهان رقّت بر نجاشی طاری شد و اشک از چشمانش جاری گشت، پس از لحظاتی گفت: «سوگند به خدا، این کلام و آنچه که عیسی آورده است، از یک منبع نور، سرچشمه میگیرند». سپس خطاب به نمایندگان قریش اظهار داشت: «بروید، من هرگز این مظلومان را به شما تسلیم نخواهم کرد».
روز بعد دوباره «عمرو بن عاص» به دربار شاه رفت و گفت: شاها، اینها در بارۀ عیسی مسیح عقاید مخصوصی دارند که با آیین مسیحیت سازگاری ندارد؟ نجاشی رهبر هوشمند حبشه، دوباره مسلمانان را احضار کرد تا به این سؤال پاسخ دهند. مسمانان تردید داشتند که اگر حقیقت را بگویند، مورد خشم و ناخشنودی نجاشی قرار میگیرند، ولی حضرت جعفر سخنگوی مسلمانان تصمیم گرفت تا واقعیت را بگوید. فلذا، آنها به دربار نجاشی حضور یافتند، نجاشی رو به آنها کرد و پرسید:
عقیدۀ شما نسبت به عیسی فرزند مریم چیست؟ جعفر گفت: پیامبر ما گفته است که:
«عیسی بنده و پیامبر خدا و کلمة الله است» نجاشی اظهار داشت:
به خدا سوگند! عیسی مسیح بیش از این دیگر مقامی نداشته است!
وزیران و کشیشها که در دربار حضور داشتند، بینهایت خشمگین شدند و گفتار شاه را نپسندیدند، ولی شاه حبشه به آنها توجهی نکرد، در نهایت نمایندگان قریش با ناکامی کامل در مأموریت خویش، به مکه بازگشتند.
در همان دوران سپاه دشمن به سرزمین حبشه حمله آورد، شاه حبشه شخصاً برای مبارزه با وی بیرون رفت. صحابه با خود مشورت کردند که یکی از ما برود و خبری بیاورد و در صورتی که به ما نیازی باشد، ما نیز به کمک نجاشی بشتابیم. گرچه حضرت زبیر از همه کمسن و سالتر بود ولی برای این منظور اعلام آمادگی نمود؛ به وسیلۀ مشکهای بادی از رود نیل عبور کرد و خود را به رزمگاه رساند. از سوی دیگر، صحابه برای فتح و پیروزی نجاشی دعا میکردند، بعد از چند روز حضرت زبیر بازگشت و خبر پیروزی نجاشی را نوید داد.
نزدیک به هشتاد و سه نفر از مسلمانان به حبشه هجرت کرده بودند، تا مدتی در حبشه با اطمینان و آرامش خاطر به سر میبردند، ناگهان این خبر شایع شد که کفار مکه مسلمان شدهاند؛ با شنیدن این خبر اکثر صحابه خاک حبشه را ترک گفته، رهسپار مکه شدند. ولی هنگام ورود، آگاه شدند که گزارش دروغ بوده است؛ لذا بعضی از آنان برگشتند و اکثر آنها بهطور مخفیانه وارد مکه شدند.
افسانۀ غرانیق
روایت بازگشت مسلمانان از حبشه در تاریخ طبری و اکثر کتب تاریخ مذکور است و ممکن است صحیح نیز باشد، ولی در این کتابها علت شایعشدن خبر مسلمانشدن کفار مکه را چنین ذکر کردهاند: روزی رسول اکرم در حرم نماز میخواند، مشرکان نیز در آنجا حضور داشتند، وقتی آنحضرت به این آیه رسید:
﴿وَمَنَوٰةَ ٱلثَّالِثَةَ ٱلۡأُخۡرَىٰٓ٢٠﴾ [النجم: 20].
شیطان این دو جمله را بر زبان ایشان آورد:
«تلك الغرانيق العلى وإن شفاعتهن لترتجى».«یعنی، این بتها معظم و محترم هستند و شفاعت آنها مورد قبول واقع خواهد شد».
پس از آن رسول اکرم ج سجده کردند و تمام کفار نیز سجده نمودند،(قسمت آخر این روایت که علاوه بر چند نفر از کفار تمام جن و انس با آنحضرت سجده کردند، صحیح است. چنانکه در بخاری «باب قوله فاسجدوا لله واعبدوا» مذکور است، البته قسمتهای دیگر آن باطل و غیر قابل ذکر است. اکثر محدثین بزرگ مانند: بیهقی، قاضی عیاض، علامه عینی، حافظ منذری و علامه نووی آن را باطل و موضوع دانستهاند.
ولی جای تأسف است که بسیاری از محدثین این روایت را با سند آن نقل کردهاند، از آن جمله طبری: ابن ابیحاتم، ابن المنذر، ابن مردویه، ابن اسحاق، موسی ابن عقبه و ابومعشر از افراد معروفاند. همچنین جای تعجب و تأسف است که شخصیتی همچون حافظ ابن حجر که متخصص و متبحر در فن حدیث است، بر صحت این روایت اصرار دارد! چنانکه مرقوم میدارد.
«وقد ذكرنا إن ثلاثة أسانيد منها على شرط الصحيح وهي مراسيل يحتج بمثلها من يحتج بالـمراسيل».
حقیقت این است که کفار مکه عادت داشتند هرگاه رسول اکرم ج قرآن را تلاوت میکردند، شور و غلغله بهراه میانداختند و از سوی خود جملاتی اضافه میکردند، در آیۀ ذیل قرآن مجید بهسوی این واقعه اشاره شده است:
﴿لَا تَسۡمَعُواْ لِهَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانِ وَٱلۡغَوۡاْ فِيهِ لَعَلَّكُمۡ تَغۡلِبُونَ ٢٦﴾ [فصلت: 26].
عادت قریش بود که هرگاه خانۀ کعبه را طواف میکردند، این جملات را میگفتند:
«واللات والعزى ومناة الثالثة الأخرى فإنهن الغرانيق العلى وإن شفاعتهن لترتجى».
«سوگند به لات و عزی و بت سوم منات! اینها والا و گرامی هستند و به شفاعت آنها امید میرود».
برای روایت فوق توجیهی به این شرح نیز ذکر شده است: هنگامی که آنحضرت ج آیات فوق سوره «والنجم» را خواندند، شیطان یا یکی از کفار این دو جمله را در میان قرائت آنحضرت خواند، برای کافرانی که مقداری دور بودند، این شبهه پیش آمد که این جملات از زبان آنحضرت ج ادا شدهاند، وقتی این جریان میان مسلمانان شایع گردید، برای آنان چنین وانمود شد که شیطانی از سوی آنحضرت آن جملهها را گفته است، رفته رفته در طی روایات این واقعه، صورت اصلی آن بدین صورت تغییر پیدا کرد که شیطان بر زبان آنحضرت ج این الفاظ را جاری نموده است، و چونکه تمام مسلمانان این امر را میپذیرند که شیطان از زبان دیگران صحبت میکند؛ لذا روایتکنندگان، این روایت را قبول کردند، این یک حدس و گمان بیش نیست، بلکه بعضی از محققین نیز به آن تصریح کردهاند، در مواهب لدنیه مذکور است:
«قيل: إنه لـمـا وصل إلى قوله ﴿وَمَنَوٰةَ ٱلثَّالِثَةَ ٱلۡأُخۡرَىٰٓ٢٠﴾ خشى الـمشركونأن يأتي بعدها بشيء يذم آلهتهم فبادروا إلى ذلك الكلام فخلطوه في تلاوة النبي ج على عادتهم في قولهم لا تسمعوا لهذا القرآن والغوا فيه أو المراد بالشيطان شيطان الإنس». «بعضیها گفتهاند که چون رسول اکرم ج به این آیه رسید ﴿وَمَنَوٰةَ ٱلثَّالِثَةَ ٱلۡأُخۡرَىٰٓ٢٠﴾ مشرکان احساس خطر کردند که حالا مذمت و نکوهش معبودان آنها بیان میشود، روی این احساس با عجله و شتاب قرائت را بر آنحضرت غلط کردند و این جملات را در طی قرائت آنحضرتخواندند، همچنانکه عادت آنها بود که میگفتند: به قرآن گوش ندهید و در آن شور و غلغله راه اندازید، و یا از شیطان، شیطان انسی مراد است».
هجرت دوم به حبشه
کسانی که از حبشه بازگشته بودند، مورد اذیت و آزار بیشتر کفار مکه قرار گرفتند؛ بهطوری که دوباره مجبور به هجرت شدند، ولی حالا هجرت به آسانی ممکن نبود، کفار شدیداً ایجاد مزاحمت کردند، لکن حدود یکصد نفر از اصحاب به طرق مختلف از مکه خارج شدند و در حبشه اقامت گزیدند.هنگامی که رسول اکرم ج به مدینه منوره هجرت کردند، بعضی از آنها فوراً باز گشتند و آنهایی که باقی ماندند در سال هفتم هجری، پیامبر اکرم آنان را فرا خواندند.
ظلم و تجاوز کفار منحصر به مظلومان و بیپناهان نبود، حضرت ابوبکر س نیز که از خاندان باعظمت و مقتدری بود و حامی و یاوران زیادی داشت، از ظلم و ستم کفار به تنگ آمده بود؛ لذا قصد هجرت به حبشه را کرد، چون به «برک الغماد» که به فاصلۀ پنج روز راه از مکه بهسوی یمن است، رسید با «ابن الدغنه» که رئیس قبیلۀ «قاره» بود، ملاقت کرد. او پرسید: کجا میروی؟ حضرت ابوبکرس اظهار داشت: «خاندان من مرا در مکه نمیگذارند، قصد دارم تا به گوشهای بروم و مشغول عبادت الله تعالی شوم». «ابن الدغنه» گفت: شخصی مانند شما نباید از مکه اخراج شود،من تو را امان میدهم؛ آنگاه حضرت ابوبکر در پناه و حمایت وی به مکه بازگشت. ابن الدغنه به مکه آمد و با تمام سران قریش ملاقات کرد و به آنان گفت: «شما شخصی را از مکه اخراج میکنید که میهماننوازی میکند، یار و یاور بیچارگان است، با خویشاوندان صلهرحمی میکند و در مصایب و مشکلات به داد آدمی میرسد؟» آنها گفتند: به شرطی میتواند در مکه بماند که قرآن را در نمازها با صدای بلند نخواند، زیرا زمانی که قرآن را با آواز بلند میخواند، زنان و فرزندان ما را تحت تأثیر قرار میدهد. حضرت ابوبکر چند روزی به این امر مقیّد بود، ولی سرانجام در کنار خانۀ خود مسجدی ساخت و در آن، با خشوع و خضوع قرآن را با آواز بلند تلاوت میکرد. وی خیلی نرمدل بود، بسیار رقیق القلب و مهربان بود، بهطوری که هرگاه قرآن را تلاوت میکرد، بدون اختیار میگریست؛ زنان و کودکان کفار او را در این حال مشاهده کرده تحت تأثیر قرار میگرفتند، قریش نزد «ابن الدغنه» رفته و از ابوبکر شکایت کردند. او به ابوبکر گفت: حالا من از تو نمیتوانم حمایت کنم، حضرت ابوبکر گفت: مرا حفاظت و حمایت خداوند متعال کافی است و از این به بعد نیاز به امان و حمایت تو ندارم.
محاصرۀ اقتصادی (محرم سال هفتم بعثت)
وقتی قریش مشاهده کردند که اسلام در حال پیشرفت و گسترش روزافزون است، و افرادی مانند: عمر و حمزه ش مشرف به اسلام شدهاند، نجاشی به مسلمانها پناه داده و مسلمانان در آنجا در آزادی کامل به سر میبرند، نمایندگان قریش ناکام و غیرموفق از حبشه باز گشتهاند و روزبهروز تعداد مسلمانان افزوده میشود، آتش خشم و کینه تمام وجود آنان را فرا گرفت، حیله و چاره جدیدی اندیشیدند و تصمیم گرفتند تا از طریق «محاصرۀ اقتصادی» آنحضرت ج و خاندان او را تحت فشار قرار داده به نابودی بکشانند و بدین طریق از نفوذ و گسترش اسلام جلوگیری به عمل آورند، برای انجام این نیت شوم، سران تمام قبایل گردهم جمع شده، پیمانی به شرح ذیل و به خط «منصور بن عکرمه» نوشته، آن را امضاء نموده و بر در خانۀ کعبه آویزان کردند:1- هرگونه ارتباط و معاشرت با خاندان بنیهاشم و هواداران محمد ممنوع است.2- هرگونه خرید و فروش و داد و ستد با آنان تحریم میشود.3- کسی حق ندارد با آنان ارتباط زناشویی و وصلت برقرار کند.4- این پیمان لازم الاجراء است، مگر اینکه محمد را به ما تحویل دهند تا او را به قتل برسانیم.
ابوطالب به ناچار همراه با تمام خاندان بنیهاشم به «شعب ابیطالب»(درهای که در میان کوههای مکه قرار داشت) رفت و در آنجا سکنی گزید، مسلمانان تا سه سال در حال محاصره و تحریم بهسر بردند، این دوران چنان بر آنان سخت بود که با خوردن برگ درختان زندگی میکردند. آنچه در احادیث از اصحاب نقل شده که ما برگ درختان را میخوردیم، مربوط به همین زمان است؛ چنانکه سهیلی در «روض الأنف» به آن تصریح کرده است. حضرت سعد بن ابیوقاص میگوید: شبی در حالی که بسیار گرسنه بودم پوست خشکیده شتری را دیدم، آن را برداشتم و شستم و بر آتش گذاشتم، سپس آن را کوبیده و با آب مخلوط کردم و خوردم!.
ابن سعد روایت میکند: هنگامی که کودکان بر اثر گرسنگی گریه میکردند، نالۀ جگرخراش آنان به گوش قریش میرسید، آنها میخندیدند و شادی میکردند، ولی بعضی از آنان که از عاطفه و مهربانی برخوردار بودند، به ترحم میآمدند. روزی «حکیم بن حزام» برادرزادۀ خدیجه مقداری گندم توسط غلام خود برای خدیجه فرستاد، ابوجهل دید و خواست مانع از ارسال آن شود، اتفاقاً «ابوالبختری» از جایی میآمد، او گرچه کافر بود ولی عاطفهاش تحریک شد و گفت: شخصی برای عمۀ خود مقداری غلّه فرستاده تو چرا مانع از آن میشوی؟ این وضع رقّتبار تا سه سال تمام ادامه داشت. رسول اکرم ج و هواداران وی همۀ این تکالیف و رنجها را متحمل شدند، سرانجام این عمل غیر انسانی، گروهی از دشمنان را تحت تأثیر قرار داد و عاطفۀ آنان را تحریک کرد تا اینکه تصمیم به نقض آن پیمان گرفتند.
«هشام بن عمرو عامری» خویشاوند نزدیک بنیهاشم و از افراد ممتاز قبیلۀ خود بود، او بهطور مخفیانه برای بنیهاشم گندم و خواربار میفرستاد، روزی نزد «زهیر» نوۀ عبدالمطلب رفت و گفت: زهیر! آیا سزاوار است که تو غذا بخوری و بهترین لباسها را بپوشی، اما خویشاوندان تو گرسنه و برهنه باشند؟ زهیر گفت: من به تنهایی نمیتوانم آن عهدنامه را نقض کنم، ولی چنانکه کسی با من همراه باشد، آن پیمان ظالمانه را پاره خواهم کرد. «هشام» گفت: من با تو همراهم، چنانکه هردو نزد «معطم بن عدی» رفتند و جریان را با وی در میان گذاشتند؛ او نیز برای همکاری با آنها اعلام آمادگی کرد. همچنین «ابوالبختری»، «ابن هشام» و «زمعة بن الاسود» نیز با آنان اعلام همکاری نمودند و روز بعد همگی به حرم رفتند، «زهیر» رو به قریش کرد و گفت: ای اهل مکه! آیا این شرط انصاف و جوانمردی است که ما در آسایش باشیم و بنیهاشم در چنین وضع اسفباری بهسر برند؟ سوگند به خدا! باید این عهدنامۀ ظالمانه پاره شود و از بین برود. «ابوجهل» در آن میان گفت: هرگز چنین نخواهد شد و پیمان قریش محترم است؛ از سوی دیگر «زمعه» به یاری زهیر برخاست و به ابوجهل گفت: تو دروغ میگویی، زمانی که این پیمان نوشته شد، ما راضی نبودیم. خلاصه، معطم از فرصت استفاده کرد و برخاست و عهدنامه را پاره کرد. آنگاه عدی بن قیس، معطم بن عدی، زمعه بن اسود و ابوالبختری همراه با زهیر مسلح شده به نزد بنیهاشم رفتند و آنان را از دره خارج کرده به خانههایشان برگرداندند(). براساس نوشته ابن سعد این واقعه مربوط به سال دهم بعثت است؛ در همان سال واقعه معراج پیش آمد که داستان مفصل آن در جلد سوم بیان خواهد شد. همچنین، در همان زمان نمازهای پنجگانه فرض گردیدند.
وفات ابوطالب و خدیجه، (سال دهم بعثت)
آنحضرت ج تازه از شعب ابیطالب خارج شده و چند روزی بود که از جور و ظلم قریش در امان بودند، ناگهان با حادثه تلخ و ناگوار دیگری مواجه شدند و حامیان و دلسوزانی همچون حضرت خدیجه و ابوطالب را از دست دادند، هنگام وفات ابوطالب آنحضرت نزد وی رفت. ابوجهل و عبدالله بن ابیامیه از قبل آنجا بودند، آنحضرت به ابوطالب فرمودند: «لا إله إلا الله» را بگو تا نزد خداوند به ایمانت گواهی دهم». ابوجهل و ابن ابیامیه گفتند: ابوطالب! آیا از دین پدر خود، عبدالمطلب منحرف میشوی؟ بالاخره ابوطالب گفت: من بر دین عبدالمطلب میمیرم، آنگاه رو به رسول اکرم ج کرد و گفت: من آن کلمه را میگفتم، ولی قریش میگویند: ابوطالب از مرگ ترسید، آنحضرت فرمودند: «من برایت دعای مغفرت میکنم، مگر اینکه خدا مرا منع کند»(). این روایت صحیح بخاری و صحیح مسلم است.
ابن اسحاق روایت کرده است: هنگام مرگ لبهای ابوطالب حرکت میکردند، حضرت عباس (که تا آن موقع هنوز به اسلام نگرویده بود) گوش خود را به وی نزدیک کرد و آنچه ابوطالب میگفت شنید. سپس به رسول اکرم ج گفت: کلمهای که شما ابوطالب را به خواندن آن دعوت میدادید، ابوطالب دارد آن را میخواند.
روی این اساس در مورد ایمان ابوطالب اختلاف نظر وجود دارد، ولی چون روایت بخاری صحیح و معتبر است، لذا محدثین قایل به کفر وی هستند. ولی طبق اصول حدیث این روایت بخاری قابل حجت و استناد نیست، زیرا که راوی آخر آن مسیّب است که در فتح مکه مسلمان شد و هنگام وفات ابوطالب موجود نبود. به همین جهت، علامه عینی در شرح این حدیث نوشته است: «این روایت مرسل است» در سلسله روایت ابن اسحق، عباس بن عبدالله بن معبد و حضرت عبدالله بن عباس وجود دارند که هردو ثقهاند، ولی در وسط یک راوی باقی مانده است. بنابراین، هردو روایت به لحاظ سندی در یک رتبه قرار دارند.
ابوطالب از رسول اکرم ج سی و پنج سال بزرگتر بود، آنحضرت جنسبت به وی بسیار محبت داشت. یک بار بیمار شد، آنحضرت به عیادتش رفت، ابوطالب گفت: «عمو جان! از خدایی که تو را به پیامبری مبعوث کرده بخواه تا مرا شفا دهد، آنحضرت دعا کردند و وی شفا یافت، آنگاه به آنحضرت گفت: «خداوند گفتههایت را قبول میکند»، ایشان فرمودند: «اگر تو گفتههای خدا را قبول کنی، او نیز گفتههایت را قبول خواهد کرد».
چند روزی از وفات ابوطالب نگذشته بود که خدیجه همسر عزیز آنحضرت ج نیز دارفانی را وداع گفت. در بعضی از روایات مذکور است: او قبل از ابوطالب وفات کرده بود، خلاصه آنحضرت ج بهترین حامی و غمخوارش را از دست داد. صحابه و یاران به حال خود مشغول بودند، این دوران سختترین دوران تاریخ اسلام است، خود آنحضرت ج آن سال را«عام الحزن» (سال غم و اندوه) میگفتند.
حضرت خدیجه در سال دهم بعثت در ماه رمضان و در سن شصت و پنج سالگی وفات کرد، و در مکان «حجون» به خاک سپرده شد. آنحضرت در قبرش فرود آمد، تا آن موقع هنوز نماز جناره مشروع نشده بود.
پس از وفات ابوطالب و خدیجه، قریش از هیچ کس بیم و هراسی نداشتند و با نهایت بیرحمی و شقاوت آنحضرت را مورد اذیت و آزار قرار میدادند. یک بار ایشان راه میرفتند، یکی از افراد شقی و بدبخت بر فرق مبارک آنحضرت خاک ریخت، آنحضرت با همان حال به خانه آمدند. یکی از دختران گرامی وضع رقتبار پدر را مشاهده کرد، آب آورد و سر مبارک را شست و از فرط محبت گریه میکرد و اشک میریخت. آنحضرت به وی تسلی دادند و فرمودند: «دختر جان! گریه نکن، خداوند از پدرت حمایت خواهد کرد».
سفر به طائف
محیط مکه بر اثر اختناق و مظالم قریش بر آنحضرت تنگ شده و از اهل مکه مأیوس گشته بودند، لذا تصمیم گرفتند تا به «طائف» بروند و در آنجا مردم را به اسلام دعوت دهند. در طائف امیران و ثروتمندان بزرگی وجود داشتند، از میان آنان خاندان عمیر، رئیس و رهبر دیگر قبایل بود.آنحضرت نزد سه برادر از سران و متنفّذان آنجا به نامهای: 1- عبد یالیل. 2- مسعود. 3- حبیب، رفت و آنان را به اسلام دعوت داد. پاسخی که آن سه برادر دادند، بینهایت کودکانه و احمقانه بود. یکی گفت: «اگر خدا تو را به پیامبری برگزیده، غلاف خانۀ کعبه را چاک کرده است».
دومی گفت: «آیا برای خدا غیر از تو کسی دیگر میسر نشده بود»؟
سومی گفت: «من با تو سخن نمیگویم، زیرا اگر تو برگزیدۀ خدا و راستگو باشی ردّ گفتار تو خلاف ادب و باعث عذاب خواهد شد و اگر در این ادعا دروغگو باشی، شایستۀ سخنگفتن نیستی».
آنها به این گفتهها بسنده نکردند، بلکه ولگردان و اوباشان طائف را تحریک کردند تا بر آنحضرت شورش کنند و مورد تمسخرش قرار دهند، چنانکه اراذل و اوباش، پیرامون وی گِرد آمدند و هنگامی که آنحضرت از آنجا حرکت کردند، بر وی شوریده و بر پاهای مبارک سنگ زدند، تا اینکه نعلین مبارک خونآلود گشته و بدنشان مجروح گردید.
وقتی بر اثر جراحات شدید مینشست، آنها بازوی مبارک را گرفته بلند میکردند و چون به راه میافتاد، سنگباران را شروع کرده فحش و ناسزا میگفتند و بهطور تمسخر و استهزاء طبل میزدند.
سرانجام، آنحضرت به یک باغ انگور که متعلق به «عتبه بن ربیعه» بود، پناه برد و آنها از تعقیب وی منصرف شدند. «عتبه» با وجود اینکه از کفار بود، مردی شریف و دارای مناعت طبع بود، وقتی آنحضرت را در آن حال مشاهده کرد، خوشههایی از انگور در سبد گذاشت و به دست غلام خود «عداس» داده، نزد ایشان فرستاد. در این سفر زید بن حارثه آنحضرت را همراهی میکرد.
رسول اکرم ج هنگام بازگشت از طائف چند روزی در محل «نخله» توقف فرموده، سپس به «غار حراء» تشریف بردند و برای «مطعم بن عدی» پیام فرستادند تا در پناه و حمایت وی قرار گیرند. عرف و رسم عربها بر این بود که هرگاه کسی از آنان درخواست پناهندگی و حمایت میکرد، گرچه دشمن بود، او را پناه داده و حمایتش میکردند؛ معطم این درخواست را پذیرفت و به فرزندانش دستور داد تا مسلح شوند و به حرم بروند، آنحضرتبه مکه آمدند، مطعم در حالی که سوار بر شتر بود به حرم آمد و اعلام کرد: «من محمد ج را پناه دادهام». آنحضرت به حرم آمده نماز گزاردند و در حالی که مطعم و فرزندانش او را همراهی و حفاظت میکردند، به خانه بازگشتند.
مطعم در حال کفر و پیش از غزوۀ بدر وفات کرد، حضرت حسان که شاعر دربار رسالت بود در مرگ وی مرثیهای سرود؛ زرقانی این مرثیه را در بحث غزوه بدر نقل نموده و نوشته است: «سرودن این مرثیه در باره مطعم که کافر بود، اشکالی ندارد، زیرا عمل مطعم قابل ستایش بود».
دعوت قبایل در بازارهای معروف عرب
در موسم حج زمانی که قبایل عرب از هرسو به مکه میآمدند؛ رسول اکرم ج نزد هریک از آنها رفته و آنان را به اسلام دعوت میداد، عربها رسم بر این داشتند که در نقاط مختلف، جشنها و اجتماعاتی برپا نموده و از جاهای دور، قبایل متعدد در آن جشنها شرکت میکردند؛ آنحضرت نیز در آن اجتماعات و بازارهای معروف، نام «عکاظ»، «مجنه» و «ذوالمجاز» رامورخان بهطور خاص ذکر کردهاند که شاعران و سخنسرایان، در آن مجالس شرکت جسته و با سرودن اشعار حماسی، عشقی و با سخنرانیهای خویش محفل را گرم میکردند. قبایل معروف عرب که در آن اجتماعات شرکت میکردند، عبارتند از: «بنیعامر»، «محارب»، «فزاره»، «غسان»، «مرّة»، «حنیفه»، «سلیم»، «علس»، «بنینضر»، «کنده»، «کلب»، «حارث بن کعب»، «عذره» و «حضارمه».
آنحضرت نزد همۀ آنان تشریف میبردند، ولی ابولهب همه جا حاضر میشد و چون آنحضرت در اجتماعی سخنرانی میکرد، ابولهب برمیخاست و اعلام میکرد: «این شخص مرتد شده و دروغ میگوید. بنیحنیفه در یمامه زندگی میکردند، آنان با نهایت تلخی و درشتی به آنحضرت پاسخ دادند، «مسیلمه کذاب» که بعداً ادعای نبوت کرد، رییس همین قبیله بود، هنگامی که نزد قبیلۀ «بنیذهل بن شیبان» رفتند، حضرت ابوبکر نیز با ایشان همراه بود، حضرت ابوبکر به مفروق گفت: آن پیامبری که تذکرۀ او را شنیدهای همین است؟ مفروق رو بهسوی آنحضرتکرد و گفت: «برادر قریشی! تو چه میگویی؟ آنحضرت فرمودند: «خدا یکی است و من پیامبر او هستم» سپس این آیات را تلاوت کرد.
﴿قُلۡ تَعَالَوۡاْ أَتۡلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمۡ عَلَيۡكُمۡۖ أَلَّا تُشۡرِكُواْ بِهِۦ شَيۡٔٗاۖ وَبِٱلۡوَٰلِدَيۡنِإِحۡسَٰنٗاۖ وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُم مِّنۡ إِمۡلَٰقٖ نَّحۡنُ نَرۡزُقُكُمۡ وَإِيَّاهُمۡۖ وَلَا تَقۡرَبُواْ ٱلۡفَوَٰحِشَ مَا ظَهَرَ مِنۡهَا وَمَا بَطَنَۖ وَلَا تَقۡتُلُواْ ٱلنَّفۡسَ ٱلَّتِي حَرَّمَ ٱللَّهُ إِلَّا بِٱلۡحَقِّۚ ذَٰلِكُمۡ وَصَّىٰكُم بِهِۦ لَعَلَّكُمۡ تَعۡقِلُونَ ١٥١﴾ [الأنعام: 151].
«بگو ای پیامبر! بیائید تا محرمات پروردگار را برای شما بیان کنم، اینکه با او چیزی را شریک نگردانید و با پدر و مادر نیکی کنید و فرزندانتان را از بیم گرسنگی به قتل نرسانید؛ ما شما و آنان را روزی خواهیم داد، و نزدیک بدیهای ظاهری و باطنی نروید و انسانی را که خداوند گرفتن جانش را بر شما حرام کرده است به ناحق به قتل نرسانید؛ این است آنچه خداوند شما را به آن توصیه کرده شاید شما بر سر عقل آیید».
سران این قبیله، «مفروق»، «مثنی» و «هانی بن قبصیّه» در آنجا حضور داشتند، آنان کلام آنحضرت را مورد تحسین قرار دادند، ولی گفتند: ترک فوری دین و آیینی که مدتها بر آن بودهاند، زودباوری است.علاوه بر این، ما تحت نفوذ و سیطرۀ کسری، شاه ایران هستیم و با وی پیمان بستهایم که تحت نفوذ کسی دیگر قرار نگیریم، آنحضرت راستگویی و صداقت آنان را ستود و فرمود:
«خداوند از دین خودش حفاظت میکند»(). نزد قبیلۀ «بنیعامر» رفتند، شخصی به نام «بحیرة بن فراس» پس از اینکه موعظۀ آنحضرت را شنید، اظهار داشت: اگر این شخص در اختیار من قرار بگیرد، تمام سرزمین عرب را تسخیر خواهم کرد. آنگاه از آنحضرت پرسید: اگر ما از تو حمایت کنیم و تو بر دشمنانت پیروز شوی، آیا بعد از تو رهبری جامعه به ما واگذار خواهد شد؟ آنحضرت فرمودند:
«همه چیز در اختیار الله است».
وی گفت: ما سینۀ خود را آماج حملات اعراب قرار دهیم و حکومت و ریاست به دست دیگران بیفتد! ما چنین چیزی را نمیپذیریم.
اذیت و آزار قریش به رسول اکرم (ص)
بنابر اسباب و علل مذکور، قریش با آنحضرت ج شدیداً مخالفت کردند و خواستند وی را آنچنان تحت فشار قرار دهند که از دعوت و تبلیغ اسلام دست بردارد، از سوء اتفاق، کفاری که با آنحضرت همسایه بودند، مانند: ابوجهل، ابولهب، اسود بن عبد یغوث، ولید بن مغیره، امیة بن خلف، نضر بن حارث، منبه بن حجاج، عقبة بن ابی معیط و حکم ابن ابی العاص، همگی از اشراف و سران قریش بودند و بیش از دیگران با آنحضرتدشمنی میورزیدند. آنان بر سر راه آنحضرت خار میافکندند، هنگامی که آنحضرت نماز میخواند مسخره میکردند؛ در حال سجده بر پشت مبارک، شکمبۀ پر از نجاست آورده میگذاشتند، شال بر گردن آنحضرتانداخته چنان میکشیدند که آثار زخم بر گردنشان باقی میماند. وقتی نیروی معنوی و روحی آنحضرت را مشاهده میکردند، به ایشان جادوگر میگفتند، ادعای نبوت را میشنیدند، دیوانه مینامیدند، آنحضرت چون از خانه بیرون میرفتند، افراد ولگرد و اوباش، گِرد آمده، ایشان را تعقیب میکردند. هنگامی که در نماز جماعت قرآن را با آواز بلند میخواندند، به قرآن، پیامبر و خدا ناسزا میگفتند.
باری آنحضرت در حرم نماز میخواندند، سران قریش نیز آنجا حضور داشتند. ابوجهل گفت: کاش یکی میرفت شکمبهای پر از نجاست میآورد و چون محمد به سجده میرفت، آن را بر پشت و گردنش میگذاشت. عقبه گفت: من این کار را انجام میدهم، چنانکه رفت و شکمبهای مملو از نجاست آورد و بر پشت آنحضرت گذاشت، سران قریش با مشاهدۀ این منظره بسیار خندیدند و اظهار خوشحالی کردند. حضرت فاطمه از این جریان آگاه شد و با وجود اینکه حدود شش سال بیشتر سن نداشت بهسویآنحضرت حرکت کرد؛ شکمبه را برداشت و به عقبه ناسزا گفت و بر او نفرین فرستاد.
وقتی آنحضرت ج در اجتماعی سخن میگفت و مردم را بهسوی اسلام دعوت میداد، ابولهب به منظور کاستن از تأثیر سخنان ایشان، اعلام میکرد: «این شخص دروغ میگوید». یکی از صحابه روایت میکند: یک بار زمانی که من هنوز مسلمان نشده بودم، مشاهده کردم که آنحضرت جبه بازار «ذو المجاز» در میان مردم رفت و اعلام کرد: ای مردم! بگویید: «لا إله إلا الله» ابوجهل در حالی که بر سر مبارک ایشان خاک میریخت، اعلام نمود: به دام فریب این شخص گرفتار نشوید، او میخواهد شما پرستش لات و عزی را رها کنید.
اذیت و آزاری که در طائف متحمل شدند، قبلاً بیان گردید.
یک بار آنحضرت ج در حرم خانۀ کعبه نماز میخواندند. عقبه شالی بر گردن ایشان پیچاند و آن را محکم کشید. اتفاقاً حضرت ابوبکر وارد شد و بازوی آنحضرت را گرفته، از دست عقبه رها ساخت و گفت: «آیا کسی را به قتل میرسانی که سخنش فقط اینست: خدا یگانه و بیهمتاست»!
بر حسب نظر ابن سعد در طبقات، کسانی که سرسختترین دشمنان آنحضرت بوده و پیوسته در صدد اذیت و آزار ایشان بودند، عبارت اند از: «ابوجهل»، «ابولهب»، «اسود بن عبد یغوث»، «حارث بن قیس بن عدی»، «ولید بن مغیره»، «امیة ابن خلف»، «ابوقیس بن فاکهة بن مغیره»، «عاص بن وائل»، «نضر بن حارث»، «منبه بن الحجاج»، «زهیر بن ابیامیه»، «سائب بن سیفی»، «اسود بن عبدالاسد»، «عاص بن سعید بن عاص»، «عاص بن هاشم»، «عقبة بن ابی معیط»، «ابن الاصدی هذلی»، «حکم بن ابی العاص»، «عدی بن حمراء»، همۀ اینها همسایۀ آنحضرت و بیشتر آنان صاحب مقام و منزلت خاصی بودند.
حوادث و رویدادهای زندگی مکی گرچه برای آنحضرت دردناک و حسرتآور بود، ولی تعجبآور نبود. چون در تاریخ جهان، نظیری یافت نمیشود که صداهای نامأنوس و بیگانه با رغبت و اشتیاق، شنیده شده باشند. حضرت نوح نزدیک به هزار سال با تنفر و وحشت قوم خود از دعوت توحید، مواجه بود. یونان گهوارۀ دانش و تهذیب و اولین معلم جهان در علم و تمدن است، ولی در همان دانشکده، «سقراط» ناچار به نوشیدن جام زهر شد، برای حضرت عیسی ÷ منظرۀ «دار زدن» پیش آمد.
بنابراین، آنچه اعراب و قریش انجام دادند، حلقهای غیرعادی از زنجیرۀحوادث روزگار نبود، ولی جای تدبر و اندیشه اینجا است که در مقابل این حوادث و در برخورد با حادثه آفرینان، پیامبر گرامی اسلام ج از خود چه عکس العملی نشان میدادند، سقراط جام زهر را نوشید و نابود شد، حضرت نوح کاسۀ صبرش لبریز گشت و طوفان سهمگینی را درخواست نمود که بر اثر آن قسمت اعظم جهان ویران و نابود گردید. حضرت عیسی ÷یک گروه سی، چهل نفره به وجود آورد و طبق روایت مسیحیان به دار کشیده شد، اما وظیفۀ سرور کائنات ج بالاتر از اینها بود. زمانی که حضرت «خباب بن ارت» از شکنجه و آزار قریش به تنگ آمده بود، به محضر آنحضرت ج رفت و عرض کرد: چرا شما در حق اینها دعای بد نمیکنید؟ رخسار مبارک آنحضرت قرمز شد و فرمودند: پیش از شما کسانی بودهاند که اَرّه بر سر آنها گذاشته میشد و از وسط دو نیم میشدند، با وجود این از ادامۀ راه خود باز نایستادند، خداوند این امر را به پای تکمیل میرساند،به طوری که شترسوار از «صنعا» تا «حضرموت» (یکّه و تنها) سفر میکند و جز از خدا از کسی دیگر بیم و هراس نخواهد داشت!.
مدینه و خاندان انصار
خورشید اسلام در مکه طلوع کرد، ولی اشعههای نورانی آن در افق مدینه درخشید، نام اصلی مدینه «یثرب» است، هنگامی که رسول اکرم ج به آنجا رفت و در آنجا سکنی گزید، به نام «مدینة النبی» یعنی «شهر پیامبر» معروف شد، و سپس به نام «مدینه» اختصار یافت. در دوران بسیار کهن، یهودیان به آنجا آمده سکنی گزیدند، نسل آنها تکثیر شد و اطراف و حوالی مدینه نیز در تصرف آنها قرار گرفت، آنان در مدینه و اطراف آن قلعههای کوچکی بنا نهاده، در آنها سکونت میکردند، (در باره قوم یهود در صفحات آینده بیشتر بحث خواهد شد).
انصار در اصل، اهل یمن و از خاندان «قحطان» بودند، زمانی که در یمن، سیل معروف، که آن را «سیل عرم» میگویند، آمد دو برادر به نامهای «اوس» و «خزرج» از یمن خارج شده و به مدینه آمدند و در آنجا سکونت اختیار کردند؛ تمام انصار از نسل همین دو برادر میباشند. وقتی این خاندان به یثرب آمد، یهود از اقتدار و منزلت خاصی برخوردار بود، محلههای اطراف مدینه در اختیار آنها قرار داشت و چون بنابر کثرت اولاد، حدود بیست قبیله را تشکیل میدادند، از این جهت تا مناطق دور دست مدینه محلهها و قلعههایی بنا کرده بودند، انصار تا مدتی جدا از هم زندگی میکردند، ولی بر اثر قدرت و نفوذ آنها سرانجام با یهودیان همپیمان شدند، تا مدتی بر همین وضع قرار داشتند، اما چون جمعیت یهودیان زیاد شد و اقتدار حاصل کردند، پیمان خود را با خاندان انصار شکستند.
یکی از سران یهود، بهنام «فطیون» بینهایت عیاش و بیعفت بود، او این دستور را صادر کرد: هر دوشیزهای که عروس گردد، نخست در بساط عیش او قدم نهاده با وی خلوت گزیند، یهود این فرمان را پذیرفته بودند، ولی انصار از آن سرپیچی کردند. در آن زمان مراسم عروسی خواهر یکی از سران انصار به نام «مالک بن عجلان» برپا شد، خواهر در روز عروسی از مقابل برادر خود، مالک بن عجلان بیحجاب و عریان گذر نمود، مالک به غیرت آمد و این امر برایش گران تمام شد. نزد خواهر آمد و او را سخت نکوهش و ملامت کرد، او گفت: «البته! آنچه فردا برایم پیش میآید، بدتر از این خواهد بود». روز بعد طبق معمول عروس به خلوتگاه «فطیون» برده شد، مالک لباس زنانه پوشید و همراه با خواهر خود با سایر زنان به خانۀفطیون رفت، و در یک اقدام متهورانه «فطیون» را به قتل رساند و به سرزمین شام فرار کرد، در آنجا غسّانیها حکومت میکردند و حاکم آنان «ابوجبله» بود، او با شنیدن این موضوع با سپاهی عظیم روانۀ مدینه شد و سران اوس و خزرج را احضار کرد و به آنان هدایا و خلعت بخشید، سپس سران یهود را دعوت نمود و با حیلههای مختلفی تمام آنان را به قتل رساند، پس از این ماجرا شوکت و قدرت یهود در هم شکسته شد و انصار قدرت و نیرو حاصل کردند.
آنان در مدینه و اطراف آن آبادیها و محلههای زیادی بنا کردند؛ «اوس» و «خزرج» تا مدتی باهم متحد بودند، اما سرانجام بر اساس فطرت و سرشت عربها، گرفتار درگیری و جنگ داخلی شدیدی با یکدیگر شدند و نبردهای خونینی بین آنان به وقوع پیوست. آخرین نبرد خونین، نبرد «بعاث» بود که در آن تمام افراد معروف و جوانان طرفین در جنگ کشته و نابود شدند، پس از آن انصار بسیار ضعیف و ناتوان شده بودند، به حدی که نزد قریش نمایندگانی فرستادند تا قریش آنها را حلیف و همپیمان خود قرار دهد، ولی ابوجهل مانع از انعقاد چنین پیمانی شد.
گرچه انصار بتها را میپرستیدند، اما بر اثر مجالست و آمیزش با یهود با نبوت و کتب آسمانی آشنایی پیدا کرده بودند و با وجود اینکه رقیب یهود محسوب میشدند، بازهم به فضل و کمال علمی آنان اعتراف داشتند، یهود در مدینه مکتبهای علمی تأسیس کرده بودند که به آنها «بیت المدارس»گفته میشد و تورات در آنها تدریس میگردید(). انصار، امّی و جاهل بودند، از این جهت برتری علمی یهود، آنان را تحت تأثیر قرار داده بود، به حدی که اگر برای یک فرد انصاری فرزندی زنده نمیماند، نذر میکرد که چنانچه فرزندش زنده بماند، او را به آیین یهودیت درآورد().
یهود عموماً بر این باور بودند که پیامبری مبعوث خواهد شد، شخصی از انصار به نام «سوید ابن صامت» نسخهای از کتاب «امثال لقمان» را به دست آورده بود و آن را کتاب آسمانی تلقّی میکرد. یک بار به حج رفت، آنحضرت ج از حضور او در مکه اطلاع یافت، شخصاً نزد وی رفت، او «امثال لقمان» را برای آنحضرت قرائت نمود، آنحضرت فرمود: نزد من از این کتاب چیز باارزشتری وجود دارد، آنگاه چند آیه از قرآن مجید را تلاوت نمود، سوید تحسین و تقدیر کرد(). چون به مدینه باز گشت در «جنگ بعاث» کشته شد، ولی به اسلام معتقد شده بود. «سوید» در فن شعر و سپاهیگری مهارت تام داشت، عربها به چنین فردی «کامل» میگفتند و از همین جهت با لقب «کامل» خوانده میشد.
در جنگهایی که میان قبایل اوس و خزرج به وقوع پیوست، اوس شکست خورد، سران و معتمدان اوس نزد قریش رفتند و درخواست کردند تا در مقابل خزرج تحت حمایت قریش قرار گیرند، در میان آنها «ایاس بن معاذ» نیز بود، چون رسول اکرم ج از آمدن آنها به مکه آگاه شد، نزد آنان رفت و آیاتی چند از قرآن مجید برای آنان تلاوت کرد. «ایاس» به همراهان خود گفت: سوگند به خدا! برای هدفی که شما آمدهاید، این به مراتب از رسیدن به آن هدف بهتر است، ولی سرپرست هیئت نمایندگی، ابوالحیسمقداری سنگریزه برداشته بر صورتش زد و گفت: ما برای این کار نیامدهایم، بعد از آن «جنگ بعاث» پیش آمد و «ایاس» پیش از هجرت آنحضرت ج وفات کرده بود، منقول است که هنگام وفات بر زبان ایاس تکبیر جاری بود.
آغاز گرایش انصار به اسلام (سال دهم بعثت)
همچنانکه قبلاً ذکر گردید، عادت مبارک آنحضرت ج بر این شیوه استوار بود که در موسم حج، نزد سران قبایل رفته آنان را به اسلام دعوت میدادند؛ در رجب سال دهم بعثت نیز نزد قبایل رفته آنان را به اسلام دعوت دادند. در «عقبه» جایی که در حال حاضر «مسجد العقبة» در آنجا بنا شده است، چند نفر از قبیلۀ «خزرج» را ملاقات کردند، نام و نسب آنان را پرسیدند، آنان گفتند: «خزرجی» هستیم، آنحضرت آنان را به اسلام دعوت دادند و آیاتی از قرآن مجید برای آنها تلاوت کردند. آنان رو به یکدیگر کرده گفتند: «مواظب باشید یهود در این امر از شما سبقت نگیرند» آنگاه همگی مشرف به اسلام شدند، آنها شش نفر بودند که اسامیشان عبارت است از:1- ابوالهیثم بن تیهان2- ابو امامه اسعد بن زرارهاولین کسی از اصحاب که در سال اول هجری وفات نمود.3- عوف بن حارثدر بدر وفات کرد.4- رافع بن مالک بن عجلانهمان مقداری را که از قرآن تا آن موقع نازل شده بود، آنحضرت به او آموخت، در جنگ احد به شهادت رسید.5- قطبة بن عامر بن حدیدهدر هرسه عقبات همراه بود.6- جابر بن عبدالله بن ریاباین صحابی غیر از صحابی مشهور، جابر بن عبدالله بن عمرو است، در غزوه بدر و غیره شرکت داشت.
نخستین بیعت عقبه، (سال یازدهم بعثت)
در سال بعد، دوازده نفر از مدینه حرکت کرده و در «عقبه» با آنحضرتملاقات و بیعت نمودند، آنان درخواست کردند که مُبلّغی به منظور آموزش احکام اسلام، همراه با آنها به مدینه اعزام شود. رسول گرامی ج «مصعب بن عمیر» را برای تعلیم و تربیت آنان تعین نموده، فرستادند. مصعب نوۀهاشم بن عبدمناف و از سابقین در اسلام و پرچمدار غزوۀ بدر بود، او به مدینه آمد و در خانۀ اسعد بن زراره که یکی از اشراف و سران مدینه بود، اقامت گزید. هرروز به خانۀ یکی از انصار میرفت و مردم را به اسلام دعوت میداد، قرآن مجید را برای آنان تلاوت میکرد، روزانه یکی دو نفر به اسلام مشرف میشدند، رفته رفته از مدینه تا «قبا» اسلام در تک تک خانهها گسترش یافت، فقط خانوادههایی از قبایل «خطمه»، «وائل»، «واقف» مسلمان نشده بودند.
ابن سعد این وقایع را در طبقات مفصلاً بیان نموده است؛ سعد بن معاذ رئیس قبیلۀ اوس بود، تمام افراد قبیله از وی اطاعت و فرمانبرداری میکردند، مصعب نزد او رفت و وی را به اسلام دعوت داد، نخست تعلل ورزید، ولی به محض اینکه مصعب آیاتی چند از قرآن مجید را تلاوت نمود، مشرف به اسلام شد. آنگاه به تبعیت از وی، تمام افراد قبیلۀ اوس ایمان آوردند.
دومین بیعت عقبه (سال دوازدهم بعثت)
سال بعد در موسم حج، هفتاد و سه نفر از انصار مدینه بهطور مخفیانه در عقبۀ منی، با آنحضرت ج ملاقات کرده، بر دست ایشان بیعت نمودند.در آن موقع حضرت عباس که هنوز مسلمان نشده بود، با آنحضرت همراه بود، او خطاب به انصار چنین گفت: «ای خزرجیان! محمد ج گرامیترین فرد خاندان خویش است، ما همیشه در مقابل دشمنان از وی حمایت و پشتیبانی کردهایم، ولی حالا مایل است در میان شما باشد، اگر میتوانید تا سرحد جان از وی دفاع و پشتیبانی کنید. فبها! و گرنه همین حالا از وی دست بردارید».
حضرت براء به آنحضرت ج عرض کرد: «ما در سایۀ شمشیرها بزرگ شدهایم». ناگهان ابوالهیثم در میان سخنانش پرید و اظهار داشت: یا رسول الله! ما و یهود باهم پیمان و روابط داریم؛ بعد از بیعت با شما این پیمان و روابط از بین میروند، چنین نباشد که هرگاه شما غلبه و تسلط حاصل کنید، ما را رها کرده و به وطن خود باز گردید. آنحضرت تبسم کرده و فرمودند: «خیر، چنین نخواهد شد. خون شما خون من است، شما از من و من از شما هستم». سپس آنحضرت فرمودند: دوازده نفر نماینده و برگزیده از میان خود برگزینید، آنها نه نفر از خزرج و سه نفر از اوس را به محضر آنحضرت معرفی کردند، اسامی آنان طبق روایت ابن سعد بدین قرار است:1- اسید بن حضیر (پدر وی در جنگ بعاث رئیس و سردار قبیله بود).2- ابوالهیثم بن تیهان3- سعد بن خیثمه (در جنگ بدر شهید شد).4- اسد بن زراره (تذکره وی قبلاً بیان گردید، او امام جماعت بود و در جنگ احد شهید شد).5- سعد بن الربیع (در جنگ احد به فیض شهادت نایل آمد).6- عبدالله بن رواحه (از شاعران معروف است، در جنگ موته به شهادت رسید).7- سعد بن عباده (صحابی معروف و نامداری است، در سقیفۀ بنیساعده نخست او ادعای خلافت کرده بود).8- منذر بن عمرو (در بئر معونه به شهادت رسید).9- براء بن معرور (در بیعت عقبه به نمایندگی از سوی انصار سخن گفت و قبل از هجرت آنحضرت وفات یافت).10- عبدالله بن عمرو (در جنگ احد شهید شد).11- عباد بن الصامت (صحابی مشهوری است و احادیث بسیاری از وی روایت شده است).12- رافع بن مالک (در جنگ احد شهید شد).
رسول اکرم ج از انصار بیعت گرفتند تا به وظایف زیر عمل کنند:
به خدا شرک نورزند، دزدی و زنا نکنند، فرزندان خود را به قتل نرسانند، به یکدیگر تهمت نزنند، کار زشت انجام ندهند و در کارهای نیک از آنحضرت اتباع و پیروی کنند. وقتی انصار بیعت میکردند، سعد بن زراره بلند شد و گفت: برادران! آیا میدانید بر چه چیزی بیعت میکنید؟ این بیعت شما به منزلۀ اعلام جنگ به عرب و عجم، جن و انس است! همگی گفتند: آری! میدانیم و بر همین امر بیعت میکنیم. دوازده نفری که به عنوان نقیب و نماینده انتخاب شده بودند، همگی از سران قبایل بودند، اسلامآوردن آنان به منزلۀ اسلامآوردن تمام انصار بود. صبح آن روز خبر بیعت انصار در عقبه با آنحضرت مانند بمبی در میان قریش صدا کرد، سران قریش برای تحقیق این خبر نزد انصار آمدند و از آنها گلایه کردند و چون دیگر همراهان آن هفتاد و سه نفر از جریان اطلاع نداشتند. از این جهت سوگند یاد کردند و آن را تکذیب نمودند و گفتند: اگر چنین چیزی در میان بود، از ما مخفی نمیماند. خلاصه انصار به مدینه باز گشتند و مدینه پناهگاهی برای اسلام و مسلمانان شد. پس از مدتی رسول اکرم به صحابه اجازه دادند تا به آنجا هجرت کنند؛ وقتی قریش از ماجرا باخبر شدند، شروع به جلوگیری از مهاجرت مسلمانان و مزاحمت کردند، ولی صحابه بهطور مخفیانه و با بهانههای مختلف از مکه به مدینه هجرت میکردند تا اینکه رفته رفته، اکثر آنها به مدینه رفتند، فقط رسول اکرم ج، ابوبکر و علی باقی مانده بودند. همچنین، کسانی که به سبب افلاس و تهیدستی نتوانستند به مدینه هجرت کنند، تا مدتی در مکه ماندند، و این آیه در شأن آنان نازل گردید:
﴿وَٱلۡمُسۡتَضۡعَفِينَ مِنَ ٱلرِّجَالِ وَٱلنِّسَآءِ وَٱلۡوِلۡدَٰنِ ٱلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَآ أَخۡرِجۡنَامِنۡ هَٰذِهِ ٱلۡقَرۡيَةِ ٱلظَّالِمِ أَهۡلُهَا﴾ [النساء: 75].
«و بیچارگانی از مردان و زنان و فرزندانی که میگویند: پروردگارا! ما را از این شهری که باشندگان آن ستمکارند بیرون کن».
بحث در مورد'هجرت مسلمانان به حبشه'
نظریات خود را بنوسید
نظریات خود را باره این مقاله با ما شریک کنید