

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا… (روم، ٣٠)
Så vend ditt ansikt til Herrens rene religion!حُسن خُلقِ نبى مكرم
حُسن خُلقِ نبى مكرم
حضرت علی، حضرت عایشه، حضرت انس، حضرت هند بن ابی هاله و غیره که مدتها در محضر و در خدمت آنحضرت بودند، میگویند:
«ایشان بینهایت خوشاخلاق و نیکوسیرت بودند. چهرۀ ایشان خندان و همیشه با وقار و متانت گفتگو میکردند. دل هیچکس را نمیرنجانیدند و نمیشکستند. عادت داشتند که هنگام ملاقات و برخورد با کسی در سلام و مصافحه پیشی میگرفتند. اگر کسی میخواست درگوشی با ایشان سخن گوید، تا مادامی که سخنش را تمام نمیکرد، آنحضرت روی از جانب وی برنمیگرداندند. در مصافحه نیز عادت مبارک همین بود که تا وقتی آن شخص خودش دست ایشان را رها نمیکرد، ایشان دست وی را رها نمیکردند. وقتی در مجلس نشسته بودند، هیچگاه زانوهای مبارک از هم نشینان وی جلوتر نبود. اغلب، خدمتکاران، غلامان و کنیزان به محضر ایشان آب میآوردند تا ایشان دست مبارک را در آبها قرار دهند و آبها متبرک شوند و چنانچه موسم سردی و یا زمان غیر مناسبی بود، از این امر خودداری نمیکردند».
یک بار ایشان به ملاقات حضرت سعد بن عباده رفتند. هنگام بازگشت، سعد فرزند خود، قیس را با ایشان همراه کرد تا در رکاب ایشان باشد.آنحضرت به قیس فرمودند: بر شتر با من سوار شو! قیس به لحاظ ادب، خودداری کرد. ایشان فرمودند: یا سوار شو و یا این که به خانه برگرد. چنانکه او به خانه برگشت. یک بار سفیر و نماینده نجاشی به محضر ایشان حضور یافت. آنحضرت وی را نزد خود به عنوان میهمان پذیرفت و شخصاً از وی پذیرایی کرد. یاران عرض کردند: ما این خدمات را انجام میدهیم، ولی ایشان فرمودند: اینها دوستان مرا اکرام و خدمت کردند، لذا خودم آنها را اکرام و خدمت میکنم.
عتبان بن مالک که از اصحاب بدر بود با عارضه چشم مواجه شده بود بهطوری که نمیتوانست در نماز جماعت شرکت کند. روزی به محضرآنحضرت حضور یافت و عرض کرد: من در مسجد محله خودم نماز میخوانم ولی وقتی باران میآید، آمدن به مسجد برایم مشکل میشود. لذا اگر حضرت عالی به خانه تشریف بیاورید و در جایی نماز بخوانید تا من همیشه آنجا را سجدهگاه خودم قرار دهم. روز بعد هنگام صبح، آنحضرت همراه با ابوبکر به خانۀ وی رفتند و بر دروازه ایستادند و طلب اجازه کردند. وی اجازه داد. وارد خانه شدند و پرسیدند: کجا نماز بخوانم؟ او جا را تعیین کرد. آنحضرت تکبیر گفتند و دو رکعت نماز خواندند. بعد از نماز، مردم اصرار کردند تا آنحضرت غذایی تناول فرمایند، «خزیره» نوعی غذا است که با خورش قیمه مقداری آرد مخلوط میکنند. همین غذا به آنحضرت تقدیم شد. تمام مردم محله سر سفره حاضر شدند. یکی از حاضرین اظهار داشت: مالک بن دخشن کجا است که به نظر نمیرسد. دیگری گفت: او منافق شده است. آنحضرت فرمودند: این را مگو! او لا إله إلا الله میگوید. بقیه مردم گفتند: آری، او بهسوی منافقین تمایل دارد. ایشان فرمودند: هرکس برای رضای خدا لا إله إلا الله میگوید، خداوند آتش را بر وی حرام میکند.
در آغاز هجرت، آنحضرت و تمام مهاجرین میهمان برادران انصار خود بودند. هریک از انصار ده نفر از مهاجرین را میهمان کرده بود. مقداد بن اسود میگوید: من در آن گروهی بودم که رسول الله در آن بودند. در خانه آن انصاری فقط چند گوسفند بود که از شیر آنها مینوشیدیم. کاسهای بود که در آن شیر دوشیده میشد، هریک از ما سهم خود را مینوشیدیم و برای آنحضرت در کاسه باقی میگذاشتیم. یک شب آنحضرت دیر آمدند و ما شیرها را خوردیم و خوابیدیم. وقتی ایشان آمدند دیدند که کاسه خالی است. چیزی نگفتند. بعد از لحظهای فرمودند: بار الها! هرکس حالا طعامی بدهد تو به او طعام بده. حضرت مقداد کارد را برداشت تا گوسفند را ذبح کند و گوشت بپزد. آنحضرت منع کردند و گوسفند را دوباره دوشیدند، آنچه به دست آمد همان را نوشیدند و خوابیدند و هیچیک را بر این فعل که چرا سهمیه ایشان را نگذاشته بودند، مورد ملامت قرار ندادند.
غلام ابوشعیب یکی از انصار در بازار مغازه قصابی داشت. یک روز او به محضر رسول اکرم آمد. ایشان با چند نفر از یاران خود نشسته بودند. ابوشعیب آثار گرسنگی را بر چهرۀ انور احساس کرد. به خانه رفت و به غلام گفت: برای پنج نفر غذا آماده کن. غذا آماده شد و او به محضرآنحضرت آمد و عرض کرد: تشریف بیاورید و غذا میل فرمائید. آنها پنج نفر بودند. در میان راه یک نفر بدون دعوت با آنها همراه شد. آنحضرت به ابوشعیب گفت: این شخص بدون دعوت با ما همراه شده، اگر اجازه میدهی تا بیاید و گرنه برگردد. وی گفت: او هم با شما بیاید.
یک بار آنحضرت در درهای از کوه سوار بر شتر بود و میرفت. عقبه بن عامر س نیز با ایشان همراه بود. آنحضرت به وی گفت: بیا سوار شو. او این امر را جسارت دانست که بر شتر سوار شود و آنحضرت از شتر پیاده شود. آنحضرت دوباره به او گفت. حالا خودداری از سوارشدن خلاف اطاعت امر تلقی میشد. لذا آنحضرت از شتر پیاده و او بر شتر سوار شد.
سخنان و گفتههای نامناسب افراد را تحمل میکرد و آن را اظهار هم نمیکرد. هنگامی که با حضرت زینب ازدواج نمود و مردم را به ولیمه دعوت کرد، بعضی از آنها بعد از این که غذا خوردند همان جا نشستند. تا آن موقع هنوز حکم حجاب نازل نشده بود. حضرت زینب نیز همانجا بود.آنحضرت میخواستند مردم خانه را ترک کنند و بروند ولی با زبان چیزی نفرمودند. مردم هم در این فکر نبودند. آنحضرت بلند شدند و به حجرۀحضرت عایشه رفتند. وقتی برگشتند دیدند که هنوز آنها نشستهاند. آیۀحجاب در همین موقع نازل گردی.
از غزوۀ حنین برمیگشتند در میان راه وقت نماز فرا رسید. برحسب معمول توقف کردند و مؤذن اذان گفت. ابومحذوره که تا آن وقت مسلمان نشده بود با چند نفر از دوستان خود در همان حول و حوش بود. وقتی صدای مؤذن را شنیدند، جیغ و داد برآوردند و به طور تمسخر ادای مؤذن را درآوردند و همان کلمات را گفتند. آن حضرت آنها را احضار کرد و از آنها اذان را شنید. ابومحذوره خوش صدا بود. صدای او را پسندیدند. روبروی خود نشاندند و دست را بر سر وی گذاشته دعای برکت کردند. سپس اذان را به وی تعلیم دادند و فرمودند: حالا برو و در حرم همینطور اذان بگو.
یکی از صحابه میگوید: در دوران خردسالی در نخلستانهای انصار میرفت و نخلها را با سنگ و کلوخ میزد و خرما میانداخت. مردم او را دستگیر کردند و به محضر آنحضرت آوردند. آنحضرت فرمودند: چرا به درختان سنگ و کلوخ میزنی؟ گفت: برای این که خرما بیندازم. ایشان فرمودند: از همان خرماهایی که روی زمین افتاده بخور، سنگ نزن. آنگاه دست مبارک را بر سر وی گذاشتند و دعای خیر کردند.
یک سال در مدینه قحطسالی روی داد. شخصی به نام عباد ابن شرحبیل وارد باغی شد و خوشۀ خرما شکست، مقداری از آن را خورد و باقی را در دامن خویش گذاشت تا به خانه برد. صاحب باغ مطلع شد آمد او را زد و لباسهایش را از تنش درآورد. آن شخص به محضر رسول اکرم آمد و شکایت کرد. صاحب باغ نیز همراه بود. آنحضرت خطاب به مالک باغ فرمود: این شخص نادان بود باید تعلیم داده میشد. گرسنه بود باید طعام خورانده میشد. آنگاه لباسهایش را از وی گرفت و شصت صاع گندم از جانب خود به او تحویل داد.
یهود رسم داشتند که وقتی زنان با ایام قاعدگی مواجه میشدند، آنان را از خانه بیرون میکردند و در خارج از محیط خانه در جایی اسکان میدادند و خوردن و نوشیدن با آنان را ترک میکردند. وقتی آنحضرت به مدینه آمدند، انصار در این باره از ایشان سؤال کردند. آیه نازل شد که در آن حالت، فقط همبسترشدن با زنان جایز نیست. روی این اساس، ایشان دستور دادند که غیر از همبسترشدن هیچ چیز منع شرعی ندارد. یهود مطلع شدند و گفتند: هدف این شخص مخالفت با ما در تمام کارها است. دو نفر از صحابه به محضر ایشان آمدند و عرض کردند: وقتی یهود چنین میگویند، پس چرا ما همبستر نشویم. چهرۀ مبارک آنحضرت از شدت خشم قرمز شد آن هردو رفتند. آنحضرت مقداری خوراکی برای آنان فرستاد آنگاه مطمئن شدند که آنحضرت از آنان ناخشنود نشده است.
اگر عمل و یا سخن کسی را نمیپسندیدند در حضورش آن را تذکره نمیکردند. یک بار شخصی طبق عرف و رسم عرب، از رنگ زعفران استفاده کرده به محضر ایشان حضور یافت. ایشان چیزی نگفتند. وقتی آن شخص از آنجا رفت به صحابه فرمودند: به این آقا بگوئید این رنگ را بشوید و از خود دور کند.
یک بار شخصی درخواست اجازه شرفیابی به محضر ایشان را کرد.آنحضرت اجازه دادند و فرمودند: این شخص در میان قبیلۀ خود، آدم خوبی نیست. وقتی به محضر ایشان وارد شد، با نهایت ملایمت با وی به گفتگو پرداخت. حضرت عایشه بر این امر تعجب کرد و از ایشان پرسید: شما که این شخص را آدم خوبی نمیدانستید، پس چرا اینگونه به خوبی و با ملایمت با وی برخوردید کردید. فرمودند: بدترین شخص نزد خداوند کسی است که بر اثر خلق و خوی بد وی، مردم رفت و آمد و ملاقات با وی را ترک کنند.
شقاوت و دشمنی یهود نسبت به مسلمانان از وقایع گذشته به خوبی روشن شد، با وجود این، آنحضرت با آن سنگدلان همیشه با نرمی و ملاطفت برخورد میکرد و با آنان داد و ستد داشت. زمانی که خیلی خشم میگرفت فقط اینقدر میفرمود: پیشانیاش خاکآلود شود.
حضرت جابر بن عبدالله انصاری میگوید: در مدینه یک یهودی بود که من از وی وام میگرفتم. یک سال برحسب اتفاق، محصول خرما به دست نیامد و وامش را نتوانستم سر موعد بپردازم. یک سال گذشت موسم بهار فرا رسید و یهودی تقاضای پرداخت وام کرد. در این موقع نیز محصول به دست نیامد و من درخواست کردم تا فصل آینده مهلت بدهد، ولی او قبول نکرد. به محضر آنحضرت آمدم و جریان را بیان کردم. ایشان با چند نفر از صحابه به خانۀ آن یهودی رفتند و او را تفهیم کردند و از وی مهلت خواستند. او گفت: ابوالقاسم! من هرگز مهلت نمیدهم، آنحضرت به نخلستان رفتند و گشتی زدند و باز به خانه یهودی آمدند و با وی گفتگو کردند، ولی او به هیچ وجه راضی نشد. سپس آنحضرت به خانه ما آمدند و فرمودند: پشت بام چیزی فرش کن. آنگاه در آنجا استراحت کردند و خوابیدند. از خواب بیدار شدند و باز به خانه یهودی رفتند التماس کردند که مهلت بدهید، ولی آن شقی و بدبخت قبول نکرد. سرانجام، به نخلستان رفتند و به جابر گفتند: خوشههای خرماها را بچینید. به برکت و میمنت ایشان به قدری خرما تهیه شد که از قرض آن یهودی هم اضافه شد.
در محفل آنحضرت کمبود جا وجود داشت. کسانی که اول میآمدند جاها را میگرفتند، آنهایی که بعداً میآمدند، جای نشستن برای آنان نبود. در چنین مواقعی اگر تازه واردی وارد میشد، آنحضرت خودشان برای وی ردای مبارک را پهن میکردند. یک بار در محل «جعرانه» بودند و با دستان مبارک خویش گوشت بین مردم تقسیم میکردند، در همین لحظه زنی از راه رسید و مستقیماً نزد ایشان رفت. آنحضرت ج او را مورد اکرام و تعظیم قرار داده شال مبارک خود را برای وی پهن کردند. راوی میگوید: این زن مادر رضاعی آنحضرت بود. یک بار دیگر والد رضاعی آنحضرتآمد ایشان گوشۀ شال خود را برای وی پهن کردند. سپس مادر رضاعی آمد گوشۀ دیگر شال را پهن کردند و در آخر برادر رضاعی نیز آمد. آنگاه ایشان بلند شدند و آنان را روبروی خود نشاندند.
حضرت ابوذر از بزرگان صحابه است. یک بار او را به محضر خود احضار کردند و کسی را دنبالش فرستادند. او در خانهاش نبود. بعد از لحظاتی به محضر آنحضرت حضور یافت. آنحضرت دراز کشیده بودند،با دیدن او از جای خود بلند شدند و او را در آغوش گرفتند. هنگامی که حضرت جعفر از حبشه آمد او را به آغوش گرفتند و بر پیشانیاش بوسه زدند.
آن حضرت همواره در سلام پیشی میگرفتند. وقتی راه میرفتند در مسیر راه با مردان، زنان و کودکان که مواجه میشدند، سلام میگفتند. یک بار به جایی میرفتند در مسیر راه چند نفر مسلمان، منافق و کافر نشسته بودند. ایشان به همۀ آنان سلام گفتند.
اگر عمل، سخن و یا خصلت کسی را نمیپسندیدند، در مجلس نام او را ذکر نمیکردند، بلکه با جملات مطلق میفرمودند: مردم چنین میکنند، مردم چنین میکنند، بعضی از مردم اینگونه عادت دارند و… مسئله را بهطور مبهم بیان میکردند، تا شخص مورد نظر تحقیر نشود و مورد اهانت قرار نگیرد.
درود الله (ج)، ملائك و مؤمنان باد بر آن رسول مكرم !
snakker om'حُسن خُلقِ نبى مكرم'
Skriv tankene dine
Del dine tanker om denne artikkelen med oss