حضرت ابو ايوب انصارى (رض)

حضرت ابو ايوب انصارى (رض)
  • 1400/9/1
  • گرداننده وبسايت
  • 5:33:59
اشتراک گزاری:

حضرت ابو ايوب انصارى (رض)

خالد ابن زيد نجارى(تحت ديوار هاى قسطنطنيه دفن ميشود.)
اين صحابي بزرگوار خالد ابن زيد ابن كُلَيب، از بني نجار است كنيت او ابو ايوب و نسبش به انصار مي پيوندد. در ميان ما توده هاي مسلمان كيست كه ابو ايوب را نشناسد؟! خداوند جل جلاله او را در شرق و غرب مشهور ساخته و منزلت او را در بين خلايق بلند كرده است، زيرا نبي كريم صلي الله عليه وسلم حين قدومش به مدينه از بين همه مسلمانان خانه او را براي اقامت برگزيد و اين افتخار براي او كافيست.
نزول رسول اكرم صلي الله عليه وسلم در خانه ابو ايوب قصه شيريني دارد اگر بارها تكرار گردد باز هم شيرينتر مي شود. وقتي رسول اكرم صلي الله عليه وسلم بمدينه قدم گذاشت، بزرگان مدينه از او با خوشحالي و مسرت پذيرايي مي كردند، چشمان شان از شوق ديدار او روشن شد چنانكه دوستي در آرزوي ديدار دوستش باشد. دلهاي شان را برو- عليه الصلات و السلام- كشودند تا در اعماق قلوب شانجاگزين شود، در هاي منازل شان را بروي آنحضرت كشودند تا در آن با عزت فرود آيد. اما پيامبر اكرم صلي االله عليه وسلم چهار روز را در (قباء) يكي از نواحي مدينه سپري كرد، در آن جا مسجدي بناء كرد آن نخستين مسجدي است كه بر اساس تقوي تعمير گرديده، سپس از آن جا به سواري ناقه خويش حركت كرد، بزرگان يثرب در طول راه باستقبال او عليه السلام صف بسته بودند، و هريك ميخواست و آرزو داشت كه منزلش به شرف نزول پيامبر مشرف گردد. و اشراف يثرب يكي بعد ديگر پيشروي اشترش را ميگرفتند و در خواست ميكردند كه يا رسول الله نزد ما اقامت كن ما از تو دفاع ميكنيم! او صلي الله عليه وسلم ميگفت (اشتر را )بگذاريد آن مامور است. اشتر هنوز روان بود چشمان مردم به آن نظاره ميكرد و دلها بدنبال آن مي شتافت. وقتيكه از منزلي ميگذشت اهل آن اندوهگين مي شدند، در حاليكه نور اميد در دلهاي (اهالي) ما بعد آن ميدرخشيد. 
اشتر به همان حالت روان بود و مردم در قفايش ميرفتند و انتظار آنرا ميكشيدند تا بدانند كه آن نيكبخت كي است ( كه اشتر در پيشروي منزل او زانو ميزند؟ تا اينكه در يك ساحه وسيع رسيد و در مقابل خانه ابو ايوب انصاري زانو زد. اما رسول اكرم صلي الله عليه وسلم از آن فرود نيامد، اندكي بعد اشتر برخاست روان شد. حضرت پيغمبر اكرم صلي الله عليه وسلم زمام آن را سر داد، هنوز چند قدمي نرفته بود كه دوباره برگشت و در همان جائي اولي زانو زد. آنگاه سرا پاي ابو ايوب را سرور و خوشي فرا گرفت، شتابان نزد رسول اكرم صلي الله عليه وسلم آمد و خوش آمديد گفت و كالاي او را برداشت گويا كه همه گنجينه هاي دنيا را در بغل گرفته به خانه مي برد. منزل ابو ايوب دو طبقه اي بود طبقه تحتاني را براي خود و طبقه فوقاني را براي سكونت رسول االله صلي الله عليه وسلم خالي كرد، ولي نبي عليه السلام طبقه تحتاني را بهتر دانست، و ابو ايوب متاع شان را به منزل تحتاني نقل داد.
چون شب شد، رسول اكرم صلي الله عليه وسلم به بسترش رفت و ابو ايوب با زوجه اش به منزل فوقاني رفتند، هنوز در خانه را نه بسته بودند كه ابو ايوب بطرف زوجه اش ملتفت شده گفت:واي برما، ما چه كرديم؟! آيا مناسب است كه رسول خدا پائين و ما بالاي سر او باشيم؟! آيا بالاي سر رسول الله بگرديم؟! آيا در بين نبي و وحي قرار بگيريم؟! همانا ما حتماً هلاك مي شويم. پس آن زن و شوهر در تحير ماندند و نميدانستند كه چه بكنند؟! دلهاي شان آرام نميگرفت، وقتيكه در بالا ميگشتند، از كنج و كنار گشت و گذار ميكردند،نه از وسط خانه. وقتيكه صبح شد ابو ايوب به نبي كريم عليه السلام گفت: امشب پلك هاي ما پيش نشد نه از من و نه از مادر ايوب. رسول اكرم صلي الله عليه وسلم پرسيد كه چرا يا ابو ايوب؟ گفت بخاطر ما ميگذشت كه ما در بالا هستيم و شما در پائين، اگر حركتي كنيم گرد و خاك از بالا بسر شما ميريزد، گذشته از آن من بين شما و بين وحي واقع شدم. پس رسول اكرم صلي االله عليه وسلم گفت: مهم نيست اي ابو ايوب! همين منزل تحتاني براي ما مناسبتر است، زيرا مردم به ديدن ما مى آيند. ابو ايوب گفت: پس امر رسول صلي الله عليه وسلم را بجا كردم (خاطرم آرام شد). در يك شبيكه هوا خيلي سرد بود (كوزه) آب ما شكست و آب بر روي خانه ريخت من و مادر ايوب از جا برجستيم تا چاره آب را كنيم، غير از يك (قطيفه) كه لحاف ما بود،ديگر چيزي نداشتيم، آنرا گرفتيم و آب را از روي خانه خشك كرديم تا مبادا آن آب بر سر رسول خدا صلي الله عليه وسلم بريزد. هنگام صبح نزدش رفتم و گفتم پدر و مادرم به فدايت! من خوش ندارم كه در بالا بخوابم و شما در پائين باشيد.بعداً شكستن كوزه را برايش قصه كردم، پس عرض مرا قبول كرد و در منزل بالا بر آمدند من و مادر ايوب در منزل تحتاني جابجا شديم. نبي كريم صلي االله عليه وسلم در حدود هفت ماه در خانه ابو ايوب ميزيست تا اينكه در خاليگاهيكه اشترش در آن زانو زده بود مسجدش را بناء كرد و به حجره هاييكه در اطراف آن بناء كرده بود نقل مكان كرد.پس همسايه ابو ايوب شد، خوشا باين همسايه هاي عزيز! ابو ايوب رسول الله صلي الله عليه وسلم را چنان دوست ميداشت كه قلبش و فكرش را فراگرفته بود، و رسول كريم صلي الله عليه وسلم هم او را چنان دوست ميداشت كه بين شان تكليف )و تشريفاتي(نبود. و بخانه ابو ايوب طوري نظر داشت كه گويا خانه خودش باشد.
ابن عباس رضي الله عنهما روايت ميكند كه ابوبكر صديق روزي هنگام (چاشت) به مسجد رفت عمر رضي الله عنه او را ديده پرسيد كه چرا در آن هنگام (به مسجد) آمدي؟گفت از شدت گرسنگي باينجا آمده ام. عمر گفت و الله من هم از همان سبب آمده ام. درين اثناء رسول الله صلي الله عليه وسلم رسيد و سبب آمدن شان را پرسيد. گفتند چيزي براي خوردن نيافتيم و از گرسنگي باينجا آمديم. رسول اكرم صلي الله عليه وسلم گفت قسم بذاتيكه جانم در دست او است منهم از همين سبب اينجا آمده ام. بر خيزيد بامن بياييد! پس روان شدند بدروازه ابو ايوب انصاري رضي الله عنه رسيدند، معمولاً ابو ايوب همه روزه براي رسول الله صلي الله عليه وسلم طعامي مهيا ميكرد،اگر در وقتش نميرسيد، آن طعام را به عيالش ميداد.
وقتيكه به دروازه رسيدند،ام ايوب بر آمد و گفت مرحبا برسول خدا و همراهانش! رسول اكرم پرسيد كه كجا است ابوايوب؟ ابو ايوب كه در نخلستان نزديك خانه اش كار ميكرد صداي پيغمبر صلي الله عليه وسلم را شنيد بسرعت به طرف پيغمبر عليه السلام شتافت و ميگفت مرحبا برسول الله و همراهان عزيزش! يا نبي خدا اين وقتي نيست كه شما ميآمديد!رسول اكرم صلي الله عليه وسلم گفت راست گفتي، سپس ابو ايوب خوشه هايي را از نخله قطع كرد كه در آن خرماي خام و پخته بود. رسول اكرم صلي الله عليه وسلم گفت: نمي خواستم كه اين را قطع كني، چرا خرماي پخته را نچيدي؟ گفت يا رسول الله خوش دارم كه از پخته آن بخوريد و خامش را بگذاريد، حالا براي تان گوسفند يا بزي را) ذبح ميكنم. گفت: اگر ذبح ميكردي مال شير دار را ذبح نكني. پس ابو ايوب بزغاله اي را ذبح كرد، سپس بزوجه اش امر كرد كه خمير كند و نان بپزد. پس ابو ايوب رضي الله عنه نصف گوشت آن بزغاله را جوش داد و نصف ديگر را سرخ كرد، وقتيكه طعام آماده شد آنرا پيشروي مهمانان گرامي خود گذاشت. رسول اكرم صلي الله عليه وسلم پارچه اي از گوشت سرخ كرده را گرفته در بين نان گذاشت و گفت اي ابو ايوب اين پارچه را به فاطمه ببر زيرا چند روزيست كه چنين طعامي برايش نرسيده است. وقتيكه طعام را خوردند و اشباع شدند. رسول اكرم صلي الله عليه وسلم گفت: (چه ناني و چه گوشتي و چه خرمايي از پخته و خام!!!) (يعني عجب طعامي و عجب ميوه اي) چشمان رسول اكرم صلي االله عليه وسلم پر از اشك شد، بعداً گفت: قسم بذاتيكه جانم در دست او است كه همان نعمت هايي است كه از آن در روز قيامت ميخواهيد، پس اگر مثل آن را يافتيد و به آن دست زديد، بسم الله بگوييد، چون سير شديد بگوييد كه حمد و سپاس خداي را كه ما را اشباع كرد و بما نعمت ارزاني فرمود و فضيلت اعطا نمود.
بعد از آن رسول اكرم صلي الله عليه وسلم بر خاست و بابو ايوب گفت فردا نزد ما بيا! از سنت رسول اكرم صلي الله عليه وسلم اين بود كه اگر كسي باو احسان ميكرد آنحضرت بهتر از آن باو پاداش ميداد. اما ابو ايوب كلام رسول الله را نشنيد. عمر رضي االله عنه برايش گفت كه رسول االله صلي االله عليه وسلم امر كرد كه فردا نزد ما بيايي! ابو ايوب گفت ( سمعاً و طاعتاً) برسول االله صلي االله عليه وسلم. روز بعد ابو ايوب بحضور رسول اكرم عليه السلام رفت، آنحضرت عليه الصلات و السلام كنيز كوچكي را برايش بخشيد تا خدمتش را كند، و گفت من ترا به نيكويي باين دخترك توصيه ميكنم اي ابو ايوب!از وقتيكه او نزد ما بود از او جز خوبي نديده ايم. ابو ايوب در حاليكه آن كنيزك همراهش بود بخانه برگشت، وقتيكه زوجه اش او را ديد پرسيدكه اين كيست؟ابو ايوب گفت او را رسول الله صلي الله عليه وسلم بما بخشيده است. زوجه اش گفت چه بخشنده بزرگي و چه بخشيده عزيزي!! ابو ايوب گفت مرا به نيكي در باره او سفارش كرده است. زوجه اش گفت: حالا چه كاري كنيم كه سفارش پيامبر اعظم صلي الله عليه وسلم بجا شود؟ گفت: براي رعايت سفارش رسول اكرم صلي الله عليه وسلم ديگر چاره اي نيست غير ازينكهاو را آزاد سازيم. اين بود شمه اي از اخلاق و روش ابو ايوب انصاري در حالت صلح، اما اگر كار روايي هاي اورا در ميدان جنگ مشاهده كنيد در شگفت خواهيد شد. ابو ايوب رضي الله عنه در طول حياتش غازي بود چنانكه گفته شده او در هيچ غزوه اي از غزوات مسلمين از عهد رسول اكرم صلي الله عليه وسلم تا زمان معاويه تخلف نكرد مگر اينكه ( به غزوه) ديگري مشغول بوده باشد.
آخرين غزوه او وقتي بود كه معاويه لشكري را به قيادت پسرش يزيد براي فتح (قسطنطنيه) تعبيه كرد، در آن سال ابو ايوب مردي سالخورده بود عمرش به هشتاد ميرسيد ولي آن حالت از اشتراكش در جنگ مانع نشد، و توانست كه امواج بحر را بشكافد و به صفت يك غازي في سبيل الله خود را به قسطنطنيه برساند، ولي شدت مريضي برايش فرصت نداد تا در جنگ به مقابل دشمن برآيد، يزيد به عيادتش آمد و پرسيد كه ضرورتي داري؟ ابو ايوب گفت، سلام مرا به عساكر مسلمان برسان و بگو كه ابو ايوب ميگويد در اعماق سر زمين دشمن هجوم ببريد و او را با خود ببريد در زير قدمهاي خود در نزديكي ديوار قسطنطينه دفن كنيد. و آنگاه جان به جان آفرين سپرد.
عساكر مسلمان خواستِ يار رسول االله را بجا كردند، و بر عساكر دشمن پي در پي هجوم بردند و ابو ايوب انصاري رضي االله عنه را نيز با خود بردند تا به حصار قسطنطنيه رسيدند و در آن جا دفنش كردند.

 

خدايش بيامرزد او نخواست در ديگر حالت بميرد، جز در حالت غزا و جهاد در راه خدا. در حاليكه سنش به هشتاد ميرسيد.

بحث در مورد'حضرت ابو ايوب انصارى (رض)'

نظریات خود را بنوسید

نظریات خود را باره این مقاله با ما شریک کنید

نظر شما قابل قدر است